سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرای بیکسی

 

 

نایت اسکین

 

 

دراین سرای بی‌کسی، کسی به در نمی ‌زند

به دشت پر ملال ما، پرنده پر نمی ‌زند

یکی ز شب ‌گرفتگان، چراغ بر نمی ‌کند

کسی به کوچه سار شب، در سحر نمی ‌زند

نشسته‌ام در انتظار این غبار بی ‌سوار

دریغ، کز شبی چنین، سپیده سر نمی‌ زند

گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی ‌زند

دل خراب من دگر خراب ‌تر نمی شود

که خنجر غمت ازاین خراب‌ تر نمی‌ زند

چه چشم پاسخ است ازاین دریچه‌های بسته‌ات؟

برو، که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند

نه سایه دارم  و نه بر، بیفکنندم سزاست

اگر نه بر درخت تر، کسی تبر نمی‌زند

 



[ دوشنبه 92/7/29 ] [ 5:49 عصر ] [ محسن حسینی ] نظر
می گذرد ان بت ناز افرین

 

می گذرد آن بت ناز آفرین

در دل عشاق نیاز آفرین

زیر بغل تنگ فشرده کتاب

عمر مرا جلوه دهد در شتاب

زلف رها کرده به رخ ناز را

سایه زده نرگس غماز را

خرمن مو ریخته بر شانه ها

کرده پریشان دل دیوانه ها

فربه و پرورده تن ، اما چنان

که ش به تناسب نرسیده زیان

بر تنش آن نرم کتان سفید

جامه ی مهتاب بر اندام بید

پیرهنش تنگ فشرده به تن

لطف تنش برده دل از پیرهن

تافته ی بر چهره ی وی آفتاب

گونه ی مس یافته آن سیم ناب

سینه ی چون اینه تابان او

تافته از چاک گریبان او

نرم برون آمده از آستین

بازو یا مرمر و عاج است این

گردن سیمینش چون شیر پاک

زیر گلو اینه ی تابناک

لعلش چون شهد و شکر دلپذیر

چشمش آهو روش و شیر گیر

ساقش افسون گر و آشوب ساز

بر سر آن دامان در رقص و ناز

گونه اش از تاب گل انداخته

رخ چو دل سوختگان ساخته

طرفه غزالی ست همه لطف و ناز

از غزل سایه بود بی نیاز

شعر مرا از رخ او آبروست

شعر مجسم قد و بالای اوست

دختر دانش طلب مکتبی

وین همه رعنایی و شیرین لبی

شب شده و شیفته ای بی قرار

رفته پی دل به سر کوی یار

سایه صفت در بن دیوار او

مانده در اندیشه ی دیدار او

و آن با عاشق کش عابد فریب

فارغ ازین منتظر ناشکیب

آمده بنشسته لب پنجره

فتنه به پا کرده ازین منظره

در رخ مه یافته دل خواه را

سر داده نغمه ی ای ماه را

زهره بدان نغمه شده پای کوب

آمده در رقص دل سنگ و چوب

باد پریشان دل و سودا زده

چنگ در آن زلف دل آرا زده

بویی دزدیده از آن گیسوان

تا بر گل ها ببرد ارمغان

ماه بر او خیره و دلباخته

پیش جمالش سپر انداخته

واله ی آن دلبر ترسا شده

عشق در او طاقت فرسا شده

طرفه پلی ساخته از خشت سیم

تا برد این نغمه به گوشش نسیم

ماه بر او خیره شد او به ماه

آه چه غوغاست درین دو نگاه

چشمش بیماروش و نیم خواب

سایه ی مژگان زده بر آفتاب

لب به هم آورده و خامش شده

نغمه و آواز فراموش شده

خوش به هم آمیخته ناز و نیاز

رفته در اندیشه ی دور و دراز

رنگ ز روی مه گردون پرید

گشت پریشان و هراسان دوید

دید که از اشک رخش تر شده

لاله ی رویش ورق زرد شده

حوله فرستاده به دست صبا

گفت رخش پاک کن ای مرحبا

یار من و جان جهان است این

چشم و چراغ و دل جان است این

خیز و ز نازک بدنش ناز کش

تا نخورد غصه دل نازکش

آه ازین ماه بدارید دست

دختر عاشق کش عاشق شدست

 هوشنگ ابتهاج



[ دوشنبه 92/7/29 ] [ 5:40 عصر ] [ محسن حسینی ] نظر
کاش امشب ...

گر نیایی تا قیامت انتظارت می کشم.
منت عشق از نگاه پر شرابت می کشم.
ناز چندین ساله ی چشم خمارت می کشم.
تا نفس باقیست اینجا انتظارت می کشم.

کاش امشب عاشقی هم پا می گرفت

تشنگی هم طعم دریا می گرفت

کاش امشب کوچه های منتظر

یک سلام گرم از ما می گرفت

این سکوت تلخ . دنیای من است

کاش دستت . دست دنیا میگرفت

آسمان ابری ترین اندوه را

از دل سنگین شبها می گرفت

پنجره دلتنگ چشمی آشناست

کاش می شد عاشقی پا می گرفت

 



[ یکشنبه 92/7/28 ] [ 12:16 صبح ] [ محسن حسینی ] نظر
چشمان منتظر

نایت اسکین

 

 

شگفتا! وقتی که بود نمی دیدم،
وقتی می‌خواند نمی شنیدم...

وقتی دیدم که نبود...
وقتی شنیدم که نخواند...!

چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد وزلال،
در برابرت، می جوشد و می خواند و می نالد،
تشنه آتش باشی و نه آب ...

و چشمه که خشکید،
 چشمه از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد
و به هوا رفت،
و آتش، کویر را تافت
و در خود گداخت
و از زمین آتش روئید
و از آسمان بارید

تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش،
 و بعد ِعمری گداختن
از غم ِنبودن کسی که،
 تا بود،
از غم نبودن تو می‌گداخت.

و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را،
در غربت این آسمان و زمین بی‌درد،
دردمند میدارد و نیازمند
بیتاب یکدیگر میسازد،
دوست داشتن است.

و من در نگاه تو،
ای خویشاوند بزرگ من،
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود
و در ارتعاش پراضطراب سخنت،
شوق فرار پدیدار
دیدم که تو تبعیدی این زمینی!

و اکنون تو با مرگ رفته‌ای ومن اینجا
تنها به این امید دم میزنم
که با هر نفسی گامی به تو نزدیک تر می شوم...

و این زندگی من است.



[ یکشنبه 92/7/28 ] [ 12:3 صبح ] [ محسن حسینی ] نظر
غم عاشق
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است


قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است


تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است


باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -

آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است


فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است


هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

 

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من


« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است



[ شنبه 92/7/27 ] [ 11:31 عصر ] [ محسن حسینی ] نظر

:: مطالب قدیمی‌تر >>

، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

آوازک