سرای بیکسی
دراین سرای بیکسی، کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما، پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان، چراغ بر نمی کند
کسی به کوچه سار شب، در سحر نمی زند
نشستهام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ، کز شبی چنین، سپیده سر نمی زند
گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازاین خراب تر نمی زند
چه چشم پاسخ است ازاین دریچههای بستهات؟
برو، که هیچ کس ندا به گوش کر نمیزند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم سزاست
اگر نه بر درخت تر، کسی تبر نمیزند
[ دوشنبه 92/7/29 ] [ 5:49 عصر ] [ محسن حسینی ]
نظر