فرستنده :
همخونه
چهارشنبه 92/8/8
چه زيبا نقش بازي ميکنيم و چه آسان در پشت نقابهايمان پنهان ميشويم...
حتي خدا هم از آفرينش چنين بازيگراني در حيرت است
آدمها ثانيه به ثانيه رنگ عوض ميکنند از آدمهاي يک ساعت ديگر ميترسم!
چون درگير هزاران ثانيه اند...ثانيه هايي که در هرکدام رنگي دگر به خود ميگيرند
خدايا...
فرستنده :
همخونه
چهارشنبه 92/8/8
چه زيبا نقش بازي ميکنيم و چه آسان در پشت نقابهايمان پنهان ميشويم...
حتي خدا هم از آفرينش چنين بازيگراني در حيرت است
آدمها ثانيه به ثانيه رنگ عوض ميکنند از آدمهاي يک ساعت ديگر ميترسم!
چون درگير هزاران ثانيه اند...ثانيه هايي که در هرکدام رنگي دگر به خود ميگيرند
خدايا...
فرستنده :
محسن حسيني
سه شنبه 92/8/7
دراين سراي بيکسي، کسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما، پرنده پر نمي زند
يکي ز شب گرفتگان، چراغ بر نمي کند
کسي به کوچه سار شب، در سحر نمي زند
نشستهام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ، کز شبي چنين، سپيده سر نمي زند
گذرگهي است پر ستم که اندر او به غير غم
يکي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند
دل خراب من دگر خراب تر نمي شود
که خنجر غمت ازاين خراب تر نمي زند
چه چشم پاسخ است ازاين دريچههاي بستهات؟
برو، که هيچ کس ندا به گوش کر نميزند
نه سايه دارم و نه بر، بيفکنندم سزاست
اگر نه بر درخت تر، کسي تبر نميزند